نویسنده: علی اکبر فیاض




 

1-سال هشتم هجرت

از صفر این سال غزوه ها آغاز شد و خبر تازه آنکه در اول این ماه خالد بن ولید و عمروبن عاص به مدینه آمده اسلام آوردند، و با اسلام آنها قریش دو تن از رجال مهم خود را از دست دادند و اسلام از وجود آنها در لشکرکشیهای خود استفاده کرد.
در ماه صفر غالِب بن عبدالله لیثی در کَدِید بر سر بنی المُلَوَّح رفت و با غنیمت بازگشت. در ربیع الأول شجاع بن وهْب بنی عامر را سرکوب کرد. کعْب بن عُمَیر غِفاری با پانزده تن به ذات اَطْلاح(در حدود شام) رفت و قُضاعیهای آنجا تمام آن هیئت را کشتند جز کَعب که به مدینه بازآمد.
در ماه شعبان دسته ای از بنی جُشَم به قصد جنگ با پیغمبر به غابه آمدند. پیغمبر چند تن را به تجسس حال فرستاد، آنها رئیس جُشَمیها رِفاعة بن قَیس را غافلگیر به تیری کشتند و بقیه گریختند و مسلمانان با غنیمت بسیار برگشتند.
سریه دیگری به فرماندهی ابوقَتاده به اِضَم رفت. در راه مردی از لشکریان عامر بن الأضبَط را به سابقه دشمنی ای که با او داشت کشت با آنکه عامر اظهار اسلام کرد. پس آیه نازل شد که یا اَیها الذینَ آمَنوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِی الْأَرْضِ فَتَبَیَّنوا. ولیکن بعضی از مورخان نزول این آیه را در واقعه ی قتل مِرداس بن نَهیک(یا نهیک بن مِرداس) بدست اُسامة بن زَید می دانند که در سریه ی غالب بن عبدالله بر بنی عمره یا سریه ی زبیر بن العَوَّام به فَدَک وقوع یافت و این هر دو سریه را طَبَری در سال هفتم نوشته است.
سریه ای به ریاست ابوعُبَیده بر سر بنی جُهَینَه که در ساحل دریا مسکن داشتند فرستاده شد(گویا در ماه رجب). از خبر این سریه همین قدر نوشته اند که مسلمانان به سختی و گرسنگی افتادند و مدتی برگ درخت می خوردند تا آنکه ماهی بزرگی بر کنار دریا افتاده یافتند و از آن خوردند و مقداری هم از گوشت آن به مدینه آوردند. این سریه را سریه ی خبَط می نامند(1).
در جمادی الأولی سریه ی مُؤْتَه واقع شد. پیغمبر سفیری نامش حارث بن عُمَیر الأزدی نزد پادشاه بُصری شُرَحبیل غَسَّانی فرستاده بود. پادشاه سفیر را در مُؤته کشت. پس پیغمبر لشکری به عده ی سه هزار فرستاد و زید بن حارثه را امیر لشکر کرد و گفت اگر زید کشته شود، جعفر بن ابی طالب امیر باشد و اگر او کشته شد عبدالله بن رَواحه و پس از او لشکریان خود امیری انتخاب کنند.
در مَعان مسلمانان خبر یافتند که دشمن لشکر عظیمی از رومیان و اعراب در بَلقاء گرد آورده است. دو روز در مَعان ماندند و به مشورت پرداختند که بروند یا به پیغمبر خبر داده منتظر دستور مجدد باشند. عبدالله بن رَوَاحه مردم را تشجیع کرد که «ما را به کثرت عدد چه حاجت، جنگ ما به نیروی این دین است، یا فتح خواهیم داشت یا شهادت» مردم گفتند قَدْ واللهِ صَدَقَ ابنُ رَوَاحَه، و حرکت کردند. در بَلقاء جنگ درگرفت، زید و جعفر و عبدالله پشت سر هم کشته شدند. لشکریان خالد بن وَلید را به امارت برداشتند و او لشکر شکست خورده را به تدبیر جمع آوری کرده به مدینه بازآورد. مردم مدینه آنها را ملامت می کردند ولی پیغمبر دلداریشان داد و فرزند جعفر را نوازش کرد.
پس از جنگ مُؤته خبر رسید که جمعی از بنی قُضاعه به قصد حمله جمع شده اند. پیغمبر عمرو بن عاص را با سیصد تن بر سر آنها فرستاد و او در راه متوقف شد و از پیغمبر مدد خواست و ابوعُبَیدة بن الجرّاح با دویست نفر به یاری او رفت. عَمْرو بر قبیله بَلیّ و قبیله عُذْرَه حمله کرد و آنها پراکنده شدند، و بدین طریق قدرت اسلام در مرز شام با وجود شکست مؤته استقرار یافت و طوایفی که در آنجا دوستان اسلام بودند تقویت یافتند و چند طایفه ی دیگر نیز، عَبْس و مُرَّه و ظَبیان، سر به انقیاد آوردند. مهم آنکه طایفه ی فَزاره با رئیس خود عُیَینَه که مزاحم قوی اسلام بود و نیز طایفه ی سُلیم که مدتها با اسلام پنجه درانداخته بودند اینک تسلیم شدند.
در ماه رمضان این سال پیغمبر فتح مکه را عزم کرد و زمینه فراهم شده بود زیرا طایفه بنی بَکر که در پیمان حدیبیه در حلف قریش قرار گرفته بودند شبانگاهی بر طایفه خُزاعه که حلیف پیغمبر بودند حمله آورده عده ای را کشتند به علت ثاری که از سابق داشتند. قریش بَکریها را به اسلحه کمک دادند، و حتی بنا به روایت چند نفر از قریش روبسته در حمله شرکت کردند پس خُزاعیها به استغاثه به مدینه آمدند و پیغمبر قصد مکه کرد. ابوسفیان که از عاقبت این حادثه بیمناک شده بود برای مذاکره اصلاح به مدینه آمد ولی بی اخذ نتیجه برگشت.
پیغمبر با لشکر عظیمی مشتمل بر تمام مهاجران و انصار و طوایف بدوی نومسلمان از سُلَیم و مُزَینَه و غیر آنها به مَرُّالظَهران(یک منزلی مکّه) شامگاهی فرود آمد و فرمود تا هر یک از لشکریان آتشی افروختند تا عظمت لشکر نمایان باشد. و چون حرکت لشکر خیلی تند بود(یک هفته) و احتیاط های لازم نیز برقرار شده بود قریش از اوضاع بی خبر مانده بودند، ولی فی الجمله بیم حمله را داشتند. بدین جهت ابوسفیان با دو تن به تفحص حال از مکه بیرون آمد. در اردوگاه پیغمبر به عباس برخورد که او نیز از مکه به استقبال پیغمبر آمده بود. عباس ابوسفیان را از خشم پیغمبر بیم داد و او را نزد پیغمبر آورد و شفاعت کرد. ابوسفیان مسلمان شد و به فرمان پیغمبر به مکه برگشت تا اهالی را اعلام کند که «هر کس در خانه ی خود بماند یا به خانه ی ابوسفیان یا به مسجدالحرام پناهنده شود در امان خواهد بود.»
لشکر از مَرُّالظَهران با تعبیه روانه مکه شد. هیچ جا مقاومتی نبود، فقط دسته ای از سران لجوج تر قریش در مقابل ستون خالد بن الوَلید که در میمنه فرماندهی بدویان را به عهده داشت ایستادگی کردند. بیست و دو تن از قریش و دو تن از لشکر خالد کشته شدند و مسلمانان به تعاقب فراریها تاختند تا آنکه پیغمبر اطلاع یافته خالد را به ترک قتال فرمان داد و امان عمومی اعلام شد، و از اینجاست که قریش را طُلقاء می نامیدند یعنی بخشوده شدگان. فقط ده یا دوازده کس را که سابقه عداوت خاصی با اسلام داشتند امر کرد هرجا بیابند بکشند. بعضی از آنها توانستند فرار کنند.
در مکه پس از نماز و طواف به شکستن بتهای کعبه پرداخت و به روایت شیعه علی(ع) را بر شانه ی خود گرفت تا بتها را از سقف خانه فروریخت. پس پیغمبر بر در خانه ایستاده گفت: لا اِلَهَ إِلَّا اللهُ، صَدَقَ اللهُ وَعدَهُ و نَصَرَ عَبدَهُ و هَزَمَ الاحزابَ وَحدَهُ، اَلا کُلُّ مَأثَرَةٍ اَوْدَمٍ اَو مالٍ یُدَّعی فَهُوَ تَحتَ قَدَمیَّ هَاتَینِ إلّا سَدانَة البَیتِ و سِقَایَةَ الحاجِّ، یا مَعشَرَ قُریشٍ إنَّ اللهَ قَدْ اَذهَبَ عَنکُم نَخْوَةَ الجاهلیةِ و تَعَظُّمَها بِالآباء، النّاسُ لِآدَم وَ آدُم خُلِقَ مِن تُرابٍ، پس بر تپه ی صفا نشست و مردم همه از مرد و زن آمدند و با پیغمبر به توحید و اطاعت خدا و رسول بیعت کردند.
آنگاه پیغمبر سریه هایی به اطراف مکه برای تخریب بتخانه ها و مسلمان کردن قبائل فرستاد. از جمله خالد بن الولید بر سر طایفه بنی جَذِیمه رفت و با آنکه آنها اسلام آوردند و سلاح خود را گذاشتند خالد به سابقه ی دشمنی جاهلی ای که با آنها داشت همه را اسیر کرد و هر یک را به یکی از لشکریان خود سپرد تا آنها بکشند، و بدویهای لشکر چنین کردند. فقط مهاجران و انصاری که در لشکر بودند اسیران خود را رها نمودند. خبر به پیغمبر رسید در خشم شد و دست به آسمان دراز کرد و گفت: اَللَّهُمَّ إنِّی اَبرَءُ اِلیکَ مِمّا صَنَعَ خالدٌ پس علی(ع) را فرمود تا با تنخواهی به محل رفت و دیه ی کشتگان را به تمام و کمال پرداخت.
پس از پانزده روز اقامت پیغمبر در مکه غزوه ی حُنَین پیش آمد. طوائف متعددی که هَوازِن نام داشتند به قصد جنگ با پیغمبر با اهالی طائف پیمان بستند و به ریاست مالک بن عَوْف در محل اَوْطاس جمع شدند. پیغمبر با لشکری به تعداد دوازده هزار نفر که دو هزار آن از مکّیهای نومسلمان بودند از مکه بیرون آمد (6 شوال سال 8) و عَتّاب بن اَسِید را به امارت گذاشت.
چون لشکر به وادی حُنین رسید هَوازِنیها که از پیش در دره های اطراف کمین کرده بودند بنای تیرباران گذاشتند به شدتی که سپاه اسلام درهم ریخته پا به فرار گذاشتند. فقط پیغمبر با علی(ع) و عباس و عده ای از مدنیهای قوی دل و با اخلاص ایستادگی کردند تا آنکه گریختگان بازگشتند و به حمله پرداختند. پیغمبر در اینجا نیز مانند غزوه ی بدر مشتی ریگ به روی دشمن پرتاب کرد و فرشتگان از آسمان به یاری آمدند، و چیزی نگذشت که هوازن شکست خورده گریختند و پیغمبر ابوعامر اَشعری را به تعاقب آنها به أوطاس فرستاد. چون هوازن اموال وزن و بچه خود را همراه خود آورده بودند غنیمت بسیار نصیب مسلمانان شد. بیست و چهار هزار شتر، چهل هزار گوسفند و بز، چهارهزار اَوْقِیَّه نقره با شش هزار اسیر. در این جنگ از مسلمین چهار تن و از کفار در حدود هفتاد نفر کشته شدند.
پیغمبر غنائم و اسیران را در دره ی جِعْرانه گذاشت و طفیل دوسی را به تخریب بتخانه ذِی الکَفَّین فرستاد و خود با لشکر بر سر طائف رفت. مردم طائف به حصار رفتند و قلعه مستحکم بود و تیرباران شدید. در خبر است که طُفیل دَوْسی مَنجَنیق و دَبَّابه(2) برای مسلمانان آورد و با آن به قلعه حمله کردند. ولی قلعگیان پاره های آهن تفته بر آنها ریختند و کاری از پیش نرفت. منادی پیغمبر ندا داد که هر بنده ای از قلعه نزد ما بیاید آزاد است، و ده تن و اندی بنده آمدند. و نیز فرمود تاکستانها را آتش بزنند ولی بعد به خواهش اهل قلعه فرمان عفو داد. سرانجام خوابی دید که ابوبکر آن را تعبیر کرد و مشعر بر آن بود که إذن فتح طائف هنوز داده نشده است پس به جِعرانه بازگشت. در آنجا وَفْدی از هوازِن نزد پیغمبر آمدند و اظهار انقیاد کردند و انتساب قبیله سَعد را با پیغمبر به یاد آوردند. پس به دستور پیغمبر نمایندگان هَوازِن هنگام نماز نیمروز بر سر نماز حاضر آمدند و مطلب خود را برملاء اصحاب اظهار کردند. پیغمبر گفت آنچه از من و از بنی عبدالمطَّلِب است از آن شماست، مهاجرین و سپس انصار گفتند آنچه هم از ماست از آن رسول الله است. دو طایفه بدوی فَزاره و تَمِیم امتناع کردند و پیغمبر به آنها وعده داد که از اولین غنیمتی که بدست آید به جای هر اسیر شش شتر به آنها بدهد. پس همه اسیران را رها کردند و قرار شد اموال را قسمت کنند. موقعی که پیغمبر می خواست به خیمه ی خود برود اعراب گردش را گرفته گفتند زود شترها را تقسیم کن و به طوری هجوم آوردند که ردا از دوش پیغمبر افتاد. گفت ردای مرا بدهید، بخدا قسم اگر به تعداد درختان تِهامه شتر داشتم همه را به شما می دهم. پس غنائم را قسمت کرد و به عده ای از سران قبائل تا صد شتر به عنوان دلجوئی (تألیف قلوب) داد از جمله به مالک بن عَوف رئیس هَوازِن که پس از جنگ حُنَین به طائف گریخته بود و پیغمبر به پیامی او را دلنوازی کرد و نزد خود آورد و او مسلمان شد و از آن پس همواره به هواخواهی پیغمبر با طائفیها ستیزه می کرد. در این تقسیم به انصار چیزی داده نشد و چون شکایت کردند پیغمبر به آنها گفت غنیمت شما من هستم، و آنها را نوازش کرد.
پیغمبر به حال عُمره به مکّه بازگشت و پس از ادای رسم عبادت روانه مدینه شد. عَتَّاب بن اَسِید را همچنان به امارت مکه گذاشت با حقوق روزی یک درهم، و مُعاذ بن جَبل را برای تعلیم قرآن و در ذی قعده وارد مدینه شد.
در ماههای آخر این سال دو سفارت فرستاده شد: عَلاء بن الحَضرمی به بحرین نزد مُنْذربن ساوی پادشاه آنجا رفت با نامه ی مفادش آنکه «نامه و رسولان تو به من رسید هر کس نماز ما را بخواند و ذبیحه ی ما را بخورد و رو به قبله ما کند مسلمان است وگرنه باید جزیه بدهد» و صلح شد بر آن که مَجوسیهای بحرین جزیه بدهند و خوردن ذبیحه ی آنها و ازدواج با آنها ممنوع باشد. عمروبن عاص نیز به سفارت نزد دو پادشاه عُمان جَیفر و عَبد(3) پسران جُلُندی به عمان رفت. آنها اسلام آوردند و صدقه ی اموال خود را دادند و از مجوس آنجا نیز جزیه گرفته شد.
در ذیحجه ی این سال ابراهیم پسر پیغمبر از مارِیه قِبْطی متولد شد.

2- سال نهم هجرت

در آغاز سال عاملان برای گرفتن صدقات به اطراف روانه شدند، بنی تَمیم با عامل مقاومت کردند. سریه ای به امارت عُیَینة بن حِصن نومسلمان بر سرشان فرستاده شد و عده ای را اسیر آوردند. سران قوم به استغفار نزد پیغمبر آمدند. پیغمبر اسیران را باز داد و شعرای قوم را جائزه بخشید. درباره ی آنها نازل شده است که: إِنَّ الَّذِینَ یُنَادُونَکَ مِنْ وَرَاءِ الْحُجُرَاتِ أَکْثَرُهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ‌ (سوره الحجرات آیه 4).
عامل دیگری، وَلید بن عُقْبَه، بر سر بنی المُصطَلِق رفت. جمعی از قبیله جلو او آمدند، ولید از دشمنی که در جاهلیت میان او و طایفه بود وحشتناک شده برگشت و گفت قوم سر جنگ داشتند. پیغمبر خواست عده ای به سرکوب آنها بفرستد که وفدقوم به حضرت آمدند و شرح دادند که قصد استقبال و احترام داشته اند نه جنگ. پس آیه ی إِنْ جَاءَکُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ نازل شد (الحجرات آیه ی 6).
در تابستان این سال چند سریه برای سرکوب طوائف سرکش و نامسلمان به اطراف فرستاده شد، از جمله سریه بر سر حبشیهایی که در جدّه اغتشاش کرده بودند، و سریه علی (ع) بر طایفه بنی طَیّ برای شکستن بت آنها. در این سریه دختر حاتم اسیر شد، پیغمبر او را آزاد کرد و شتری بخشید و او نزد برادر خود رفت و او را به اسلام تشویق کرد و او آمد و مسلمان شد.
در این اوقات کَعب بن زُهَیر شاعر معروف به مدینه آمد و مسلمان شد و در مدح پیغمبر قصیده ی بانَتْ سُعادُ را ساخت و جامه ای جایزه گرفت.

در تابستان این سال غزوه ی تبوک پیش آمد. جمعی از بازرگانان نَبَطی که از شام به مدینه آمده بودند گفتند رومیها به قصد حمله بر اسلام در بَلقاء لشکری گران جمع کرده اند و اعراب شام از لَخْم و جُذام و عامِله نیز به آنها پیوسته اند. پیغمبر امر به تجهیز کرد و برخلاف غالب غزوه ها هم از اول مقصد را آشکار ساخت تا مسلمانان حساب تهیه را داشته باشند. توانگران اصحاب به فراخور حال صدقاتی برای مخارج لشکر دادند. قبائل بدوی نیز احضار شدند و لشکری عظیم که تا آن وقت شاید در عربستان نظیر نداشته است، سی هزار تن، حرکت کرد، هوا بسیار گرم و سال نیز سخت بود و ترک میوه و سایه ی مدینه برای مردم دشوار، علاوه بر ترس از رومیها. بدین جهت عده ای از جمله عبدالله بن اُبَیّ به عذرها متعذر شدند که درباره شان آیه نازل شد.
پیغمبر محمد بن مَسلَمَه انصاری را به امارت مدینه گذاشت چنانکه ابن هشام می گوید، یا سِباع بن عُرفُطَه را چنانکه طبری نوشته است، و علی(ع) را هم به نگهبانی اهل و عیال خود در شهر ماندن فرمود، و اینجا بود که به او گفت انتَ مِنِّی بِمنزلةِ هارونَ مِن موسی إلّا أنَّه لا نَبِیَّ بَعدی. پس با لشکر از ثَنِیَّة الوَداع که لشکرگاه بود حرکت کرد و پس از تحمل محنتها از تشنگی و گرما به تبوک رسیدند. در آنجا پیدا شد که سخن بازرگانان راجع به تجمع رومیها درست نبوده است. تبوک آبی و سایه ای داشت، پیغمبر در آنجا توقف کرد و رؤسای اَیْلَه و جَرْباء و اَذْرُح که نزدیک آنجاست آمدند و جزیه دادند و پیغمبر به هر یک امان نامه ای داد. خالد بن ولید را از آنجا به دُومَة الجَندَل بر سر اُکَیْدر کِندی پادشاه آنجا فرستاد. خالد شباهنگام بر او فرود آمد و اسیرش کرد و هنگامی که پیغمبر به مدینه رسیده بود پادشاه اسیر را با قبای زربفتش پیش آورد و به جزیه با او صلح شد.
پیغمبر در آغاز رمضان به مدینه بازگشت، در بحار(ج6) آمده است که عده ای منافق، 12 یا 15تن، در گردنه ای بین راه به قصد پیغمبر کمین کرده بودند، جبرئیل پیغمبر را آگاه کرد و پیغمبر حُذَیفَه را فرستاد تا آنها را پراکنده ساخت. به هر حال در بازگشت به مدینه نخستین کاری که فرمود تخریب مسجد ضِرار بود در محله قُبا. راجع به این مسجد مورخین همین قدر اطلاع می دهند که دوازده تن از منافقان این مسجد را ساخته بودند و موقعی که پیغمبر عازم تبوک بود نزد پیغمبر آمده گفتند این مسجد را برای علیلان و حاجتمندان و برای شبهای باران و سرما ساخته ایم، و تقاضا کردند که پیغمبر در آن نمازی بخواند. پیغمبر به بازگشت محول کرد و در بازگشت حکم به تخریب آن داد: در قرآن در باب این مسجد آمده است که وَ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِرَاراً وَ کُفْراً وَ تَفْرِیقاً بَیْنَ الْمُؤْمِنِینَ (سورة التوبة آیه 107).
در مدینه متخلفین از غزوه نزد پیغمبر به عذرخواهی آمدند و او گذشت کرد. راجع به سه نفر که خود معترف به تقصیر خود بودند فرمود کسی با آنها سخن نگوید تا آنکه آیه نازل شد: لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ (سوره التوبه آیه 117).
چند روز پس از ورود پیغمبر وفدی از ثَقیف برای قبول اسلام به مدینه آمدند. نظر به اهمیت قوم ثَقیف و شهر طائف ورود این وفد به نظر مسلمانان خیلی مهم و مسرت انگیز بود. برای وفد خیمه ای در گوشه ی مسجد افراشتند و غذای آنها را از خانه ی پیغمبر می دادند. مذاکرات طول کشید زیرا وفد تقاضا داشتند که پیغمبر نماز را به آنها ببخشد و لات را هم نشکند ولی پیغمبر به هیچ یک از این دو تقاضا رضا نداد. عاقبت قرار شد که شکستن لات به دست خود ثقفیها نباشد. پس پیغمبر جوانی را از میان وفد که در آن چند روز مقداری از احکام دین آموخته بود و شوری در مسلمانی نشان می داد به امارت طائف انتخاب کرد و ابوسفیان و مُغِیرة بن شُعبَه را به شکستن بت مأمور نمود و آنها با وفد به طائف رفتند بدین طریق طائف سرسخت و متکبر نیز تسلیم شد.
یک دو ماه بعد فتح دیگری رخ داد و آن مرگ عبدالله بن اُبَیّ بود که اسلام از شرّ منافق مخوفی در مدینه خلاص شد.

پس از غزوه تبوک و تسلیم طائف نفوذ اسلام به همه جای جزیرة العرب گسترده شد و از آن پس دائماً وفدهای قبایل و امرای عرب به مدینه می آمدند و به اسلام مشرف می شدند. وافدان را معمولاً در منازل صحابه جا و غذا می دادند و آنها در مسجد به موقع نماز حاضر می شدند و در حضور جمع مطلب خود را اظهار می کردند و پس از قبول دین با نامه ای از پیغمبر و پولی برای خرج راه به وطن خود بازمی گشتند، و غالباً پیغمبر کسی را برای گرفتن صدقات و دیگری را برای تعلیم دین و قرآن همراه آنها می فرستاد. سال نهم هجرت را مورخین سَنَة الوُفود می نامند. در حقیقت دو سال آخر عمر پیغمبر دوره ی یَدْخُلونَ فِی دیِن اللهِ اَفواجاً بوده است.
در ذیحجه این سال پیغمبر ابوبکر را به ریاست کاروان حج مدینه که سیصد تن بودند روانه ی مکه کرد. پشت سر او علی(ع) را فرستاد که سوره ی برائت را در موسم حج بر مردم بخواند: محدثین شیعه برآنند که سوره را پیغمبر نخست به ابوبکر داده بود و بعد به حکم وحی علی(ع) را فرستاد تا سوره را از ابوبکر گرفت. از روایات عامه بعضی مشعر بر آن است که سوره بعد از ابوبکر نازل و با علی(ع) فرستاده شد. به هر حال علی(ع) در مِنی سوره را یعنی چهل آیه اول آن را برملاء تلاوت کرد و مُفاد آن بود که خدا و پیغمبرش از مشرکان بری هستند، و هر پیمانی که بوده است باطل است جز پیمانهای مدت دار که مدت آن رعایت می شود؛ چهار ماه مهلت است که مشرکان به خانه های خود برگردند و پس از آن هر جا مشرکی دیده شود کشته خواهد شد مگر با قبول اسلام، هیچ مشرکی دیگر اجازه حج ندارند و نیز برهنه طواف کردن ممنوع است. چون آیات خوانده شد بعضی از مشرکین به علی (ع) گفتند نَحنُ نَتَبَرَّاُ مِن عَهدِکَ وَ عَهدِ ابنِ عَمِّک. در حج سال بعد حکم برائت به دقت اجرا گردید و مکه از مشرک پاک شد.
از حوادث این سال است وفات ام کلثوم دختر پیغمبر زن عثمان می باشد.

3- سال دهم هجرت

تمام این سال را پیغمبر در مدینه بود و مشغول پذیرائی وفدها و فرستادن عاملان صدقه و معلمین دین به اطراف، بیشتر کارها مربوط به یمن و جنوب بود.
در اواخر سال گذشته امیران حِمیری یمن، امیر بحرین، طایفه ی معظم بنوبَکر و طایفه مسیحی مذهب بنی حَنیفه وفد فرستاده و اسلام آورده بودند. در این سال هم طوایف دیگری از جنوب پشت سر یکدیگر وارد اسلام شدند از جمله طایفه خَوْلان، بُجَیلَه، اَزْد و جراش. بت ذوالخلاص متعلق به بُجَیلَه که از بت های مهم عربستان بود و بتکده اش در جاهلیت کعبه ی یمن نامیده می شد بدست مسلمانان بُجَیلَه تخریب شد.
از حَضْرَمَوت دو امیر کِندی که یکی وائِل نام داشت و پادشاه قسمت های ساحلی بود و دیگری اَشعَثْ که امیر نواحی داخلی بود هر دو شخصاً به مدینه آمدند و اسلام قبول کردند و اَشْعَث برای تأکید بستگی خود به اسلام خواهر ابوبکر اُم فَروَه را در مدینه ازدواج کرد، و پس از این تاریخ اسلام با این مرد و خانواده اش مکرر سروکار پیدا می کند. به طور کلی ورود اعراب قحطانی در اسلام نقطه ای است که بسیاری از حوادث پس از این بدان برمی گردد.
از وفدهای این سال وفد نَصرانیان نَجران است. طایفه بنی الحارث ساکنان نَجران که مسیحی مذهب بودند عده ای را برای ملاقات و مذاکره با پیغمبر به مدینه فرستادند. پیغمبر ایشان را به اسلام دعوت کرد، قبول نکردند، پیشنهاد مباهله کرد امتناع کردند؛ پس معاهده ای با پیغمبر بستند بر آنکه جزیه بدهند و درامان باشند. این معاهده که بر طبق دستور سوره ی توبه بسته شده بود مجری بود تا زمان عمر که آنها را از عربستان بیرون کرد.
عده دیگری از بنی الحارث بودند غیر این نصرانی ها، پیغمبر خالد را بر سر آنها فرستاد، آنها اسلام آوردند و وفدی به مدینه فرستادند و عاملی برایشان فرستاده شد.
طایفه ی نَخَعی و بعضی طوایف دیگر هنوز به فرمان نبودند. پیغمبر علی(ع) ‌را با سیصد تن بر سر آنها فرستاد. قوم به جنگ برخاستند و شکست خوردند. علی(ع) لشکر را از تعاقب آنان منع فرمود و دوباره قوم را به صلح دعوت کرد و پذیرفتند. علی(ع) با غنائم نزد پیغمبر آمد (پیغمبر در مکه بود در حَجَّة الوَداع) و در آغاز سال بعد(یازدهم) وفدی از این قوم به مدینه آمد.
در طرف شمال نیز اسلام در کار انبساط بود. فَروَة بن عَمرو جُذامی که در مَعان منزل داشت و از طرف دولت روم (بیزانس) حاکم آن ناحیه بود رسولی با هدایا نزد پیغمبر فرستاد و اسلام خود را عرضه داشت. نوشته اند که هِرَقل پادشاه روم بر او خشمگین شده حبسش کرد و او در زندان مرد.
در این سال ایرانیهای یمن(اَبناء) مسلمان شدند. یکی از آنها که نامش فیروز بود به مدینه آمد و اسلام خود و قوم را به عرض پیغمبر رسانید.
در طی این وقایع مصیبتی بر پیغمبر واقع شد و آن مرگ فرزند شیرخوارش ابراهیم بود(ربیع الأول). روز وفات طفل کسوفی واقع شد؛ مردم گفتند از مرگ ابراهیم است پیغمبر گفت إنَّ الشّمسَ و القَمر آیَتانِ مِن آیاتِ الله لا یَنْکَسِفَانِ لِموتِ اَحَدٍ(4).
در اواخر ذیقعده پیغمبر به عزم حج روانه مکّه شد و جمعیت زیادی از حاجیان در رکاب او. پیغمبر از زمان هجرت تاکنون حج نکرده بود و سفرهایش به مکه همه صورت عُمره داشت و این اولین حج پیغمبر پس از هجرت بود و هم آخرین، چه پس از آن به فاصله ی کمی وفات یافت و بدین جهت این سفر را حَجَّة الوَداع می نامند. علت به حج نرفتن پیغمبر شاید آن بوده که از دیدن مشرکین در خانه خدا کراهت داشته و اینک با نزول سوره ی برائت مشرکان ازاله شده بودند مانع برطرف شده بوده است.
پیغمبر در ذوالحُلَیفه احرام گرفت، پس با قربانیها و حاجیان براه افتاد. در این سفر اهل خانه ی پیغمبر همه همراه بودند. در چهارم ذیحجه وارد مکه شد و برای آنکه مشرف بر جمعیت باشد همچنان سواره به طواف پرداخت و حجَر را با عصائی که به دست داشت استلام می کرد. پس از طوافِ قدوم، فرمود کسانی که قربانی برای خود نیاورده اند عمره کنند. علی(ع) که در این هنگام از یمن فرارسیده بود و چند قربانی برای حج پیغمبر آورده بود چون نیت کرده بود که مانند پیغمبر حج کند پیغمبر او را در قربانی با خود شریک ساخت. لشکریانی که با علی(ع) از یمن آمده بودند در غیبت او از غنائم مقداری جامه برداشته پوشیده بودند، وقتی که علی(ع) آنها را دید فرمود جامه ها را برکندند. آنها شاکی شدند پس پیغمبر در خطبه ای گفت: یَا اَیُّها الناسُ لا تَشْکوا عَلّیاً فَواللهِ إنَّه لَأخشَنُ فی ذاتِ اللهِ مِنْ اَنْ یُشکی(5).
روز تَروِیَه پیغمبر از مکه به مِنی رفت و آنجا رمی جَمَرَه و قربانی کرد و حَلّاق خواست و سر تراشیده و موها را بر اصحاب قسمت کرد. پس بر ناقه ی قُصْوی سوار شد و خطبه ای خواند مشتمل بر بیان احکام دین و در پایان گفت اللَّهُم هَلْ بَلَّغتُ؟ مردم گفتند اللَّهم نَعَم، پیغمبر گفت اللَّهُمَّ اشْهَد. روز سوم به مکه برگشت و طواف کرد و سه روز ماند پس با کاروان حاج بسوی مدینه حرکت کرد.
در اخبار شیعه متواتر است که در منزل غدیر خم پیغمبر به موجب وحیی که رسیده بود مردم را جمع کرد و بر منبری از جهاز شتر بالا رفت و علی(ع) را با خود به منبر برد و پس از خطبه ای مشتمل بر وعظ و اخبار از نزدیکی وفات خود گفت إنِّی مُخلِفٌ فِیکُم ما إنْ تَمَسَّکتُم بِهِ لَنْ تَضِلُّوا مِن بَعدِی کتابَ اللهِ و عِتْرَتِی فی اَهلِ بَیتِی لَنْ یَفْتَرِقا حَتَّی یَرِدا علیَّ الحوض. پس بازوان علی(ع) را گرفته بلند کرد و با صدای رسا گفت مَن کُنتُ مَولاهُ فَهَذا عَلیٌّ مَولاه، اَللَّهُمَّ وَالِ مَن والاهَ وَ عادِ مَن عَاداهُ وانْصُر مَن نَصَرَه وَاخْذُل مَن خَذَلَه و از منبر فرود آمد و مردم را فرمود دسته دسته بروند و بر علی(ع) ‌به امارت مؤمنین سلام کنند و چنین کردند، مخصوصاً عمر که در تهنیت گفت بَخّ بَخّ لِکَ یا عَلیُ اَصبَحْتَ مَولایَ و مَولی کُلِّ مؤمنٍ و مُؤمِنَة، پس در همان منزل آیه نازل شد که: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلاَمَ دِیناً. سپس عده ای از صحابه که ناراضی شده بودند در عَقَبَه ی اَرْسی به قصد پیغمبر کمین کردند ولی جبرئیل پیغمبر را بر مکر آنها آگاه کرد و نتیجه نگرفتند.
باید دانست که حدیث مَن کُنتُ مَولاه را اهل سنت نیز روایت کرده اند. اختلاف بین شیعه و سنی در تفسیر کلمه ی «مولی» است.

4- سال یازدهم هجرت

پیغمبر در بازگشت از حَجَّة الوَداع از خستگی سفر بیماری یی پیدا کرد. در این هنگام کار اَسود عَنْسی در یمن اهمیت یافته بود. این اسود از اواخر سال پیش یا اوائل این سال در صَنعاء یمن به ادعای نبوت خروج کرده و عاملان اسلام را پراکنده ساخته بود و از جمله شَهْر بن باذَان ایرانی را که از طرف پیغمبر عامل صَنعاء بود کشت و زن او را گرفت. بدین جهت ایرانیهای یمن(اَبناء) با او بد شدند و او با آنها. پیغمبر نامه ها به ایرانیهای یمن و سایر مسلمانان آنجا با رسولان فرستاد و فرمود اسود را یا به جنگ یا به غافلگیر بکشند و آنها جمع شده به همدستی آزاد زن اَسود شبی بر سر اَسود ریختند و او را کشتند، ولی خبر قتل او پس از رحلت پیغمبر به مدینه رسید.
بیماری پیغمبر موقتاً بهبود یافت ولی در این موقع دو کذاب دیگر خروج کردند، یکی مُسَیلَمَه در طایفه ی بنی حَنیفه در یَمامه و دیگری طُلَیحَه در طایفه ی بنی اسد در نَجد. پیغمبر درباره این دو کذاب نیز به قول مورخ «محاربه به وسیله ی رُسُل» را پیش گرفت و مسلمانان مجاور آنها را به دفع آنها برانگیخت ولی خاتمه کار آنها در خلافت ابوبکر بود.
در اواخر ماه صفر این سال پیغمبر فرمان تجهیز سریه ای داد برای جنگ با روم و اُسامة بن زَید را امیر آن لشکر کرد و به او فرمود: سِرْ إلی مَوضع مَقْتَلِ اَبیکَ فَأَوْطِئْهُمُ الخَیلَ فَقَدْ وَلَّیتُکَ هَذاالجیشَ فَاغْزُ صَباحاً عَلی اَهلِ اُبنی وَ حَرِّقْ عَلَیِهم فَإِنْ اَظفَرکَ اللهُ فَأقْلِل اللَبْثَ فِیهِم و خُذْ مَعَکَ الأدِلَّاءَ و قَدِّم العُیونَ و الطَلائِعَ اَمامَکَ. و همه ی وجوه مهاجرین و انصار را فرمود با این لشکر بروند.
دو روز بعد، روز چهارشنبه، پیغمبر دوباره بیمار شد و تب و سردرد آمد ولی فردای آن روز که پنجشنبه بود از خانه بیرون آمد و به دست خود پرچم برای اُسامه بست، او را به رفتن فرمان داد. پس اُسامه از مدینه بیرون آمده در جُرْف (یک فرسخی شهر) لشکرگاه ساخت. مردم به واسطه ی بیماری پیغمبر از پیوستن به لشکر اُسامه خودداری می کردند و بعضی هم به حرف آمده بودند که پیغمبر جوان بیست ساله ای را بر مهاجرین سابقه دار امیر کرده است. این سخن به گوش پیغمبر رسید، در خشم شد و روزی با حال کسالت و سر دستمال بسته از خانه به مسجد آمد و بر منبر رفت. نخست گفت دیشب در خواب دیدم که دو بازوبند زرین بر بازوانم هست و من از آن بدم آمد و پف کردم و هر دو بر باد رفتند و این را بدین دو کذاب صاحب یمامه و صاحب یمن تأویل کرده ام. پس گفت می شنوم بعضی در باب امارت اُسامه سخن می گویند، در باب امارت پدرش نیز سخن گفتند و حقاً که شایسته ی امارت بود، پسرش هم شایسته است، لشکر اُسامه را براه بیندازید.
نوشته اند که در شب پیش از بیماری پیغمبر با غلام خود ابومُوَیهِبَه(6) به بقیع رفت و گفت فرمان رسیده است که برای اهل بقیع استغفار کنم. پس در میان قبرها ایستاده گفت «السَّلامُ عَلَیکُم اهلَ المَقابِر، لَیَهِنُ لَکُم ما أصبَحتُم فِیهِ مِمَّا اَصبَحَ الناسُ فِیهِ، اَقْبَلَتِ الفِتَنُ کَقِطَع اللیلِ المُظِلمّ یَتبَعُ آخِرُها أوَّلَها، الآخِرةُ شَرٌّ مِن الأولی» و به ابومُوَیهِبَه گفت «کلید گنجهای دنیا را با خلود در آن برای من آوردند و مرا میان دنیا و میان بهشت و لقای خدا مخیر کردند و من بهشت را اختیار کردم» آنگاه برای اهل قبول استغفار کرده به خانه بازآمد و پس از آن بیمار شد.
در روزهای اول بیماری، پیغمبر به رسم همیشه در خانه های امهات مؤمنین به نوبت می ماند، بعد با اجازه ی همه زنها در منزل عایشه اقامت گرفت و تا آخر در آنجا بود.
یک روز در عین شدت بیماری فرمود تا هفت مشک آب از چاه های مختلف آوردند و بر تنش ریختند تا آنکه گفت بس است. آنگاه به مسجد آمد و بر منبر رفت نخست برای اصحاب احد استغفار و ترحیم کرد، پس درباره انصار سفارش کرد و خطاب به مهاجمین گفت شما زیاد شدید ولی انصار بر تعدادشان افزوده نمی شود انصار پناهگاه من اند، با نیکانشان نیکی کنید و بر بدکارانشان ببخشائید. پس گفت بنده ای از بندگان خدا مخیر شد میان دنیا و عُقبی و او عُقبی را اختیار کرد، هر کس بر من حقی دارد بستاند یا حلال کند، اگر بر پشت کسی تازیانه زده ام یا کسی را دشنامی داده ام اینک برای تلافی حاضرم، من اهل کینه نیستم و شایسته ی من نیست. پس از منبر فرود آمد، نماز ظهر خواند و دوباره بر منبر نشست و سخن پیش را تکرار کرد، آنگاه بعضی برخاستند و مطالبی که داشتند گفتند و بعضی دعا خواستند پس پیغمبر از منبر فرود آمد و در حالی که بر علی(ع) و فضل بن عباس تکیه داده بود و پاهایش به زمین کشیده می شد به خانه رفت.
مرض پیغمبر شدت یافت تبی شدید به طوری که به قول راوی از شدت حرارت کسی دست بر دست پیغمبر نمی توانست گذاشت. پیغمبر برای نماز بیرون نمی آمد و به روایت اهل سیره فرمان داده بود که ابوبکر با مردم نماز بخواند ولی به عقیده شیعه کسی را معین نکرد و فقط گفت«یکی با مردم نماز بخواند که من بخود مشغولم» و عایشه ابوبکر را به نماز گماشت.
در اخبار عامه و خاصه هر دو آمده است که در اوقات شدت مرض، پیغمبر گفت «دواتی بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از من گمراه نشوید» و سروصدا بلند شد که پیغمبر هذیان می گوید، پس پیغمبر رنجید و امر کرد بیرون بروند.
روز دوشنبه موقع نماز صبح که مسلمانان با ابوبکر در مسجد نماز می خواندند پیغمبر ناگهان وارد مسجد شد، مردم از شدت خوشحالی دیدار پیغمبر نزدیک بود نماز را برهم زنند، پیغمبر نزدیک محراب آمد؛ به روایت سیره پهلوی ابوبکر بر زمین نشست نماز خواند و به روایات شیعه ابوبکر را از محراب پس کرد و خود به جای او نماز خواند. پس از نماز رو به مردم کرده گفت یا ایُّها الناسُ سُعِّرَتِ النَّارُ و اَقْبَلَتِ الفِتَنُ کَقِطَع اللیلِ المُظلِمِ و إنِّی وَالله لا تَمسِکُونَ عَلیَّ شیئاً، إنّی لَمْ اُحِلَّ لکُم إلَّا مَا اَحَلَّ لکُم القرآنُ و لَم اُحَرِّم عَلَیکم إلّا مَا حَرَّمَ عَلَیکُم القرآنُ. پس به خانه بازگشت و ظهر همان روز که دوشنبه بود رحلت کرد. در روایت عایشه است که آخرین فرمان پیغمبر آن بود که لا یُترَکُ بِجزیرة العربِ دِینانِ.
در روایات شیعه اخبار زیادی هست بر آنکه پیغمبر در حین رحلت علی(ع) را خواست و با حضور عباس و سایرین او را وصی خود قرار داد و بار دیگر خلافت او را تأکید و تصریح کرد.
در این که وفات پیغمبر در روز دوشنبه از هفته بوده است خلافی نیست ولی اختلاف است که در کدام ماه و کدام روز ماه بوده، عامه مورخین روز دوازدهم ربیع الاول می دانند و محدثین شیعه روز 28 ماه صفر. قول به دوم ربیع الاول و به اول آن ماه نیز هست و اقوال دیگر که ضعیف و شاذ است.
بدن پیغمبر را علی(ع) و عباس و چند تن از نزدیکان در خانه غسل دادند و پس بر تختی در همان خانه گذاشتند. در باب محل دفن اختلاف پیدا شده بود که در مسجد دفن شود یا مقبره ی اصحاب. تا آنکه ابوبکر روایتی نقل کرد که ما قُبِضَ نَبِیٌّ إلَّاوَیُدفَنُ حیثُ قُبِضَ. علی(ع) و نزدیکان بر پیغمبر نماز خواندند و پس مردم دسته دسته می آمدند و نماز می خواندند و می رفتند. اختلاف دیگری نیز پیدا شده بود که باعث تأخیر دفن شد. عمر می گفت «پیغمبر نمرده بلکه غایب شده است چنانکه موسی به کوه طور رفت. بخدا قسم که پیغمبر بزودی باز خواهد آمد و دست و پای اشخاصی که بگویند مرده است خواهد برید» در موقعی که عمر در مسجد مشغول این سخن بود ابوبکر از سُنح در رسیده وارد مسجد شد و عمر را به زحمتی خاموش ساخت و رو به مردم کرده و آیه از قرآن خواند که وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ (آل عمران آیه 144)و این آیه که إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ‌ (سوره الزمر آیه 30)آنگاه گفت: ای مردم، هر که محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را می پرستید اینک محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) مرد و هر که خدای او را می پرستید خدا زنده است و نمرده، بروید و جنازه پیغمبر را دفن کنید. عباس نیز نزد مردم آمد و رحلت پیغمبر را تأیید کرد. پس جنازه ی مقدس را در شب چهارشنبه در خانه ی خود پیغمبر در محل بسترش به خاک سپردند.

در اخبار شمایل آمده است که پیغمبر متوسط القامه و فراخ شانه بود، رنگش سفید مایل به سرخی و بنا به بعضی روایات گندمگون روشن؛ سر بزرگ و موی سرش تا نرمه ی گوش و به روایتی تا روی شانه فروریخته، شانه و بازوی پرموی با خطی از مو تا ناف کشیده، پیشانی بلند، دست و پای قوی و درشت، هنگام راه رفتن«مثل آن بود که از صخره کنده می شود یا آبی که از کوه فرود می آید»(7). نگاهش بیشتر به زمین بود و سر را کمتر بالا می کرد، سخن کم می گفت و چون به طرفی رو می کرد با تمام بدن برمی گشت، در موقع اشاره با تمام دست اشاره می کرد، در موقع تعجب کف دست را برمی گردانید و در طی صحبت ابهام دست چپ را به کف دست راست می زد، در موقع غضب روی برمی گردانید و در هنگام شادی چشمها را بهم می گذاشت، خنده اش بیشتر تبسم بود.
لباس پیغمبر غالباً دوبُرد(قَطِیفَه) بود که یکی را بر میان می بست و دیگری را بر شانه می افکند. پیراهن می پوشید و به روایت تِرمَذی آن را از همه لباسها بیشتر دوست می داشت. گاهی قَلَنسُوَه بر سر می گذاشت و گاه عمامه و بعضی اوقات قَلَنسُوَه را از زیر عمامه می پوشید، سه قَلَنْسُوَه داشت یکی سفید و دیگری سیاه و یکی گوشی دار که در سفر و جنگ آن را می پوشید. جبه ی آستین دار نیز در سفر می پوشیده است.
پیغمبر به شست و شوی و نظافت بدن و لباس بسیار اهتمام داشت و هر وقت بیرون می آمد عطر زده و موی شانه کرده بود و چون وضو می گرفت دستمال بر صورت می کشید. برای روزهای جمعه لباسی داشت خاص آن روز و همیشه پیش از خواب و بعد از خواب دندان ها را سه بار مسواک می زد. در اواخر عمر چند موی سفید بر زنخ و پیش سر پیغمبر پیدا شده بود. در این که خضاب می کرده است یا نه روایات مختلف است. پیغمبر در معاشرت با اصحاب خود با ادب و بی تکلّف بود و در باب غذا قانع و ساده، نوشته اند که هیچ وقت از طعم غذائی تعریف یا مذمت نکرد. از امام صادق(ع)منقول است که کانَ رسولُ اللهِ یَأکُلُ اَکلَ العَبدِ و یَجلِسُ جُلوسَ العَبدِ وَ یَعلَمُ اَنَّه عَبدٌ(8).

پی نوشت ها :

1.خَبَط به دو فتحه به معنی برگی است که از درخت با عصا فروریزند. نویسندگان سیره همین را مأخذ تسمیه می دانند ولی صاحب قاموس معتقد است که نام محل غزوه خَبَط بوده است. این سریه را بعضی در سال 6 نوشته اند. (الخَمیس ج2، ص 83).
2.مَنجَنیق آلتی بوده است برای پرتاب کردن سنگ؛ دَبابه آلتی بوده از چوب و پوشیده از چرم، شبیه به سرپوشی یا سپر بزرگی که درون آن می رفته اند و آن را به پای حصار می برده و در پناه آن دیوار قلعه را سوراخ می کرده اند (شکلش در المنجد).
3.اسم این دومین را مختلف نوشته اند: ابن هشام (عیاذ) دارد. طبری(عمرو) الخمیس(عبد) جُلُندی به ضم اول و دوم.
4.الخمیس، ج2، ص 163.
5.عبارت (مِن اَنْ یُشکی) در طبری نیست؛ از ابن هِشام تکمیل شد.
6.مفید در ارشاد می گوید با جمعی رفت و دست علی(ع) را بدست گرفته بود.
7.بحار ج6، ص 176 و سایر کتب.
8.بحار، ج6، ص 202.

منبع مقاله :
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم